نویسنده: الهه رشمه




 

مورد استفاده:

این ضرب المثل موقعی به كار می‌رود كه از كسی انتظار بی‌انصافی و زورگویی را نداری و برعكس او از همه بی‌انصاف‌تر است.
در دوره‌ای كه راه‌ها امنیت امروزه را نداشتند و وسیله‌ای برای رفت و آمد جز اسب و الاغ نبود، مسافرت‌ها به سختی انجام می‌شد و هر لحظه امكان داشت راهزنان به مسافران حمله كنند و دارایی‌های فرد را با خود ببرند. به همین دلیل مردم گروهی در قالب كاروان مسافرت می‌كردند.
یك روز كاروانی از یك شهر حركت كرد و دو نفر كه یكی تاجری ثروتمند بود و می‌خواست به شهر بعدی بروند و كالایی كه قبلاً خریده با خود بیاورد و دیگری جوان تازه كاری بود كه به امید یافتن شغلی در شهر بعدی ترك شهر و دیار خود را می‌كرد، هر دو از این كاروان جا ماندند.
این دو نفر كه برای مسافرتشان خیلی عجله داشتند تصمیم گرفتند، خودشان حركت كنند تا به كاروان در شهر بعدی برسند. این دو نفر با خود گفتند ما دارایی نداریم كه بخواهیم از اینكه راهزنان سر راهمان قرار بگیرند و اموال ما را با خود ببرند بترسیم.
آنها با این قصد پای پیاده سفر خود را آغاز كردند وارد كوهستان شدند و چند پیچ كوهستان را هم پشت سر گذاشتند و خوشحال از اینكه راهزنان مزاحمشان نشدند حركت می‌كردند كه ناگهان از پشت كوه چند نفر بیرون آمدند و راه را بر آنها بستند. جوان جویای كار گفت: امروز به كاهدان زده‌اید ما چیزی نداریم كه به درد شما بخورد. دزدها هرچه گشتند، دیدند حق با جوان است. آنها دست خالی و پیاده سفر می‌كنند. یكی از آنها كه خیلی عصبانی شده بود گفت: اشكالی ندارد لباس تنتان را بدهید (مرد ثروتمند لباس گران قیمت و نویی بر تن داشت) جوان گفت: لباس كه پوشش تن ما است به ما رحم كنید، ولی گوش دزدها به این حرف‌ها بدهكار نبود و التماس آنها بی‌فایده بود.
بعد از اینكه دزدها به زور لباس آن دو مرد را از تنشان درآوردند، جوان گفت: لباس گرانقیمت دوستم را برداشتید، اما لباس كهنه و قدیمی من به چه دردتان می‌خورد.
دزدها با هم زدند زیر خنده یكی از آنها گفت: اینكه ناراحتی ندارد وقتی شما به شهرتان كه برگشتید تو پنجاه سكه طلا به این مرد بده تا از هر دوی شما به یك اندازه دزدی كرده باشیم.
بالاخره آن دو مرد برهنه راه برگشت به شهرشان را در پیش گرفتند. در راه مرد تاجر به جوان گفت: یادت باشد، وقتی رسیدیم تو پنجاه سكه طلا به من بدهكاری! دیدی كه الان دزدها هم همین را گفتند.
جوان گفت: چه می‌گویی؟ مثل اینكه حرف‌های آنها باورت شده! من در مورد ارزش و قیمت لباس تو صحبت كردم تا شاید دل آنها به رحم آید و هر دوی ما را لخت نكنند و دعوا بر سر پنجاه سكه طلا غرامت تا رسیدن آن دو به شهرشان ادامه داشت.
وقتی آنها به شهرشان رسیدند تصمیم گرفتند بروند سراغ قاضی تا اتفاقاتی كه برایشان اتفاق افتاده بود را تعریف كنند. همان ابتدای ورودشان قاضی گفت: باید نفری پنجاه سكه طلا بدهید تا من ببینم چه می‌گویید؟ و وقتی آنها این پول را پرداخت كردند، آنها را فرد نزد معاونش فرستاد، معاونش از آنها خواست به دقت و با ذكر جزئیات هر آنچه بر سرشان آمده برای او تعریف كنند تا بتواند بین این دو نفر قضاوت كند.
دو مرد ماجرا را تعریف كردند و منتظر جواب معاون قاضی شدند ولی آقای معاون سكوت كرد. پس پرسیدند چه شد؟ پس ما چه كار كنیم؟ قاضی گفت: بله من متوجه قضیه شما شدم ولی برای اینكه بتوانم جوابی به شما بدهم، باید هر كدامتان صد سكه طلا به من بدهید تا برای شما حكم صادر كنم.
دو مرد كه حسابی از این كه این چه نوع قضاوتی هست ناراحت شده بودند از محكمه بیرون زدند. مأموران معاون قاضی به دنبالشان آمدند و گفتند جناب معاون می‌گویند: شما وقت ایشان را گرفته‌اید و باید حق ایشان را بپردازید و الا جناب معاون دستور می‌دهند تا شما را به زندان بیندازند. مرد جوان كه پولی نداشت گفت صد رحمت به دزدان سر گردنه، هرچه كه می‌بیند داری می‌گیرند، شما از آنها هم خطرناك‌تر هستید و داشته‌ها و نداشته‌های آدم را می‌برید.
منبع مقاله :
رشمه، الهه، (1392)، ضرب المثل و داستانهایشان (معنی ضرب المثل و ریشه‌های آن)، تهران، انتشارات سما، چاپ اول